شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۵

بيژن نوباوه

نمي دونم بيژن نوباوه را مي شناسيد يا نه. همون خبرنگار معروفي كه تاهمين چندي قبل گزارش هاي مختلفي رو از نيويورك ارسال مي كرد و به قول خودش خيلي جاهاي مختلف ديگه از كشمير و پاكستان و كشورهاي مختلف آفريقايي گرفته تا لندن و نيويورك فعاليت كرده. من از طريق خانواده پدري خانم شين يه آشنايي مختصر و دورادوري با آقاي نوباوه داشتم و مثلاً مي دونستم كه ايشون سال ها تو جنگ بودن و مجروح جنگي و جانباز شيميايي هم هستند و الان هم چند وقتيه كه تحت شيمي درمانيه و بيماريش شدت پيدا كرده و اينكه آدم بسيار مثبت و معتقديه و الي آخر. تا اينكه چند روز پيش توي دو تا از برنامه هاي صندلي داغ از ايشون به عنوان مهمان دعوت شده بود و آقاي احمد نجفي هم كما في سابق با لبخند بزرگ خودشون از آقاي نوباوه استقبال كرده بود. صحبت ها و خاطرات آقاي نوباوه و شكسته نفسي و افتادگي غير تصنعي و خالصانه اين آدم اونقدر من رو تحت تاثير قرار داده بود كه تا چند دقيقه واقعاً كنترل احساسات خودم رو از دست داده بودم. خاطرات آقاي نوباوه از جنگ بعضاً اونقدر تكان دهنده بود كه به زحمت مي شد باور كرد اما اشكها و لرزش صداي اين آدم جاي هيچ شك و شبهه اي باقي نمي گذاشت. تا اونجا كه آقاي احمد نجفي هم خيلي از اوقات برنامه از شدت اشكي كه مي ريخت نمي تونست اجراي برنامه رو ادامه بده و حتي چند بار مجبور شدند برنامه رو قطع كنن و سرود وتصاوير جنگ نشون بدن. نگاه آقاي نوباوه به موضوعات خاصي مثل جنگ، خانواده هاي آسيب ديده از جنگ، باورهاي ملي، سنت ها و امثال اون خيلي جالب و در نوع خودش درخور توجه بود. نمي خوام خيلي از اين آدم تعريف كنم تا حمل به چيز ديگري نشه. اما يكي از دلايل اجتماعي من براي زندگي تو اين باغ وحش وجود، حضور و تفكر آدم هايي نظير بيژن نوباوه است. به ويژگي هاي فردي اين آدم ها كاري ندارم مهم شيوه تفكر اين آدم هاست كه به نظر من خيلي ارزشمند و منحصر بفرده. آقاي نوباوه در پاسخ به دو تا سوال آقاي نجفي، دو تا خاطره تعريف كرد كه مو به تن من سيخ شد. يكي اينكه در پاسخ به اين سوال آقاي نجفي كه پرسيد بدترين صحنه اي كه از جنگ به ياد داري چيه؟ گفت يكبار وارد يكي از روستاهاي عرب نشين جنوب غربي كشور شديم و اونجا از شدت آتشبار دشمن مجبور شديم به يك خونه روستايي پناه ببريم. مي گفت وقتي وارد خونه شدم ديدم يك زن كه تركش به سرش اصابت كرده روي زمين افتاده و كشته شده و در همون حال بچه شير خواره اش داره از سينه مادرش شير مي خوره. مي گفت از اون روز به بعد من باور كردم كه با يه دشمن بسيار سفاك طرفم كه به هيچ چيز و به هيچ كس رحم نمي كند. مي گفت از اون روز هر وقت به جنگ مي رفتم به هيچ كس نمي گفتم كجا مي رم و هميشه موقع رفتن اين صحنه مقابل چشمام بود. دوم اينكه در پاسخ به اين سوال آقاي نجفي كه پرسيد دردناكترين صحنه اي كه از جنگ به ياد داري چيه؟ گفت چند وقتي كه از جنگ گذشت به خودم اطمينان پيدا كرده بودم و فكر مي كردم خيلي به لحاظ روحي و جسمي قوي شده ام. از قضا همون روزها يك گور دسته جمعي از زنان و كودكان ايراني رو تو سوسنگرد كشف كرديم. قسم مي خورد با ديدن اجساد زنان و كودكاني كه به بيرحمانه ترين شكل ممكن زنده به گور شده بودند از حال رفتم و بعد از مدت ها كه به هوش اومدم نمي تونستم اونچه رو كه ديده بودم باور كنم. آقاي نوباوه اين خاطرات رو در حالي كه به سختي مي تونست حرف بزنه تعريف مي كرد و در تمام اين مدت هم فكر مي كنم هر كسي كه پاي حرف هاي اين آدم بوده گريه كرده. در كل اون برنامه از صندلي داغ يه حال و هواي ديگه اي داشت (البته اين نظر شخصيه منه و لزوماً ممكنه اينطور نبوده باشه). خيلي حرف ها و خاطرات ديگه رو هم مطرح كرد كه ديگه گفتنشون شايد در حوصله اين مختصر نگنجه. خلاصه اگر اين برنامه رو نديدين، واقعاً از كفتون رفته. من كه خيلي تحت تاثير قرار گرفتم طوري كه بلافاصله پس از رسيدن خانم شين، سير تا پياز برنامه رو براش تعريف كردم

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵

غر غر هاي ماه رمضوني

من نميدونم چه اصراري دارم با وجود اين سخت گذشتن روزه بهم بازم روزه بگيرم و هي غر بزنم، بعضي وقتها خودم از دست خودم كلافه ميشم چه برسه به خدا. از قضاي روزگار هم نمي دونم چطوريه كه تو اين روزها كه كلي غر غرو و بي حالم هزار تا كار آوار ميشه رو سرم. بگذريم و الا من دوباره شروع ميكنم به غر زدن امروز يه مطلب جالب رو تو وبلاگ سرزمين آفتاب ديدم كه تا حالا بهش فكر نكرده بودم نميدونم تا حالا دقت كرديد كه آدم تو برخورد با آدمهاي مختلف سنهاي مختلف پيدا ميكنه مثلا تو ارتباط با آقاي الف 18،19 ساله تو ارتباط با دوستاي دانشگاه 20 ساله تو ارتباط با پدر و مادر 17،18 ساله و... و خلاصه اش اينكه انگار هميشه با سن واقعيم يه چند سالي فاصله دارم بهش فكر كنيد به آدم احساس جووني ميده باور كنين
پي نوشت :آلما جان لينك وبلاگ سرزمين آفتاب را با فيلتر شكن گذاشتم ببين ميبيني چون اونم خودش مطلب رو ارجاع داده به جاي ديگه گفتم خيلي پيچ در پيچ نشه

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۵

دو سال گذشت

بايد ديروز اين پست رو ميگذاشتم اما چون درگير پس لرزه هاي آخرين عروسيهاي قبل از ماه رمضان بوديم فرصت نشد. دو سال پيش توي يه روزي مثل ديروز من و آقاي الف با هم بودنمون رو آغاز كرديم روز اول مهر، كه به يمن نام مهر زندگيمون هميشه لبريز از مهر باشه. هميشه نخنديديم خيلي وقتها از دست هم عصباني شديم و يا نصف روز از هم قهر كرديم اما ياد گرفتيم قرار نيست دو نفر عين هم باشند بايد مكمل هم باشند امروز بعد از گذشت دو سال زندگيمون خيلي آرومتره و اين قطعا مرهون صبر و گذشت بيشتره آقاي الف هست چون معمولا من آدم سختگير تريم .عزيز مهربونم به خاطر همه چيز ممنون

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

رفت

مرد، گوشه همون آسايشگاه لعنتي، شنيدم بعد از اونباري كه ديدمش يه چند باري سكته كرده بود 2 سال هم دووم نياورد. آي ملت يه راه جديد پيدا كردم اگه خواستيد يكي رو تدريجي بكشيد آسايشگاه يادتون نره، وقتي طرف مرد هم پاتون گير نيست مطمئن باشيد
رفته اي اما باز برمي گردي ،چه تمناي محالي دارم خنده ام ميگيرد

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۵

ايمني سازي

چند وقت پيش رفته بوديم تبريز يه شب آقاي ميم برادر آقاي الف تصميم گرفت ما رو شب ببره باقلار باغي(يه جايي مثل شهر بازي خدابيامرز خودمون) تو راه پشت يه چراغ قرمز وايساده بوديم كه يهو يه سمند صفر قرمز رنگ كه كمي جلوتر از ما ايستاده بوده آتش گرفت حالا تو اين وسط نكته جالب اين بود كه چهار نفر از راننده هاي ماشينهاي دو رو بر با كپسول آتش نشاني پريدن پايين و شروع كردن به خاموش كردن ماشين و خيلي سريع هم اينكار رو انجام دادند حالا بماند كه يكي از راننده هاي مذكور از موقعي كه از ماشينش با كپسول پياده شد داشت تلاش ميكرد در كپسول رو باز كنه تا موقعي كه دوباره سواره ماشينش شد و رفت فقط اميدوارم تو ماشين درش باز نشده باشه خلاصه من اون شب خيلي برام جالب بود كه ماشينهاي دو رو بر همه كپسول آتش نشاني داشتند و همون شب هم به اين نتيجه رسيديم كه بخاطر كيفيت بالاي خودروهاي ساخت داخل خيلي لازمه و حتما بايد يكي بخريم اما از اونجا كه يك سال طول ميكشه تا تصميم ما به عمل برسه اين همينطوري موند تا ديشب كه ديدم تلفن زنگ زد گوشي رو برداشتم يه خانومي پشت خط بود خيلي مودب سلام عليك كرد و گفت كه از شركت ايمن سازيه نميدونم كجا تماس گرفته و بعد توضيح داد كه طرح ايمن سازي منازل و خودرو ها اجباري شده و در راستاي همين طرح هم اينا كپسول آتش نشاني مخصوص اتومبيل مي فروشند گفت هزينه پيكش رايگانه و به مدت يك سال تا سقف 4000000 بيمه است و هزينه كپسول هم 19500 تومان است و تازه اين مبلغ رو ميشه طي يك چك يك ماهه هم پرداخت كرد بعد هم شمارشون رو داد كه در صورتي كه خواستيم باهاشون تماس بگيريم
فلسفه انجام اينكار خوبه ولي من به اينهمه تسهيلات طبق معمول مشكوكم

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵

تلويزيون

يادمه سال هايي كه تنها زندگي مي كردم با وجود اينكه به شدت به فيلم و سينما علاقه داشتم اما به همون ميزان از راديو و تلويزيون و روزنامه پرهيز مي كردم طوري كه به مدت 10 سال حتي راديو و تلويزيون هم نداشتم. حالا جالب اينه كه خانم شين هم با وجود اينكه به اندازه من و شايد بيشتر به فيلم و سينما علاقه داره به همون نسبت هم عشق تلويزيون و روزنامه است. البته نه اينكه فكر كنيد فقط تلويزيون روشن مي كنه كه صدايي تو خونه باشه، نه، بلكه تقريباً همه برنامه ها رو هم (البته اگه فرصت كنه) دنبال مي كنه. قديما كه سرش خلوت تر بوده به قول خودش از برفك تا برفك تماشا مي كرده اما حالا كه عيال وار شده و درگير امور زندگي، رعايت حال ما رو مي كنه و فقط سريال ها و فيلم ها رو دنبال مي كنه. اينو گفتم تا بهانه اي بشه واسه خالي كردن دلم از دست اين برنامه هاي بي محتوا و توهين آميز تلويزيون. نه اينكه فكر كنيد فقط از تلويزيون جمهوري اسلامي دلم پر باشه، نه، شما هر كانال تلويزيوني رو كه مثال بزنيد يكجورهايي من باهاش مشكل دارم. جمهوري اسلامي كه اوضاع و احوالش ديگه نياز به تعريف و توصيف نداره. سانسور و دروغ و مزخرف بافي و اتلاف وقت بيننده جز لاينفك برنامه هاش شده. بگذريم از برنامه هاي قرآني و اذاني و نمازي و سخنراني هاي مذهبي كه روزنامه بيش از چند ساعت از برنامه هاي كانال هاي 1 و 2 و3 رو به خودش اختصاص مي ده. كانال هاي ماهواره رو هم نگيد و نپرسيد، يا فقط دنبال اين هستن كه با تبليغ به ببينده القاي مصرف بكنند كه هر چه بيشتر و بيشتر بخره و بخوره و مصرف كنه و هدر بده تا چرخ صنعت هي بچرخه و بچرخه يا دارن موسيقي راك و پاپ و هيپ هاپ و از اين دست چيزها پخش مي كنن يا برنامه اخبار دارن. خلاصه معركه اي. حالا شما تصوركنيد كه با اين همه بمباران تبليغاتي و تلقيني (از هر نوعش) چطور مي شه به تربيت و پرورش افراد مستقل، مبتكر و مولد اميدوار بود

پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵

اين چند روزه

اين چند روزه چند تا فيلم ديدم كه همشون به نوعي متفاوت از كليشه هاي فيلمهاي امروزي بودند 21گرم، before sunset و before sunrise.
به نام پدر هم ديدم گرچه شايد همسطح كارهاي برجسته حاتمي كيا نبود ولي من ازش خوشم اومد بازي پرستويي هم كه طبق معمول حرف نداشت .
اين چند روزه يه سوال رو تو يكي دو تا وبلاگ ديدم در مورد اين كه از كجا ميشه فهميد طرف مقابلت همون كسيه كه ميخواي باهاش ازدواج كني و يا اصولا چه موقع ميفهمي الان وقتشه كه در مورد ازدواجت تصميم بگيري ؟ به نظر من اين سوال خيلي خوبيه چون باعث ميشه اونايي كه در اين زمينه تجربه اي دارند تجربياتشون رو در اختيار بقيه قرار بدهند.
ميخواستم همون موقع تو اون وبلاگها يه چيزي بنويسم اما فكر كردم شايد طولاني بشه بنابراين گفتم اينجا در موردش يه پست جداگانه بنويسم. در مورد خودم يادمه وقتي 19، 20 ساله بودم و خب مواردي براي ازدواج پيش ميومد با قاطعيت ميگفتم 10 ساله ديگه، من هنوز كلي كارا دارم كه بايد انجام بدم، اونروزها فكر ميكردم ازدواج دست و پاي آدم رو ميبنده ، ولي بعد از چند سال وقتي تصميم گرفتم با آقاي الف ازدواج كنم كاملا به اين نتيجه رسيده بودم كه براي ادامه راه احتياج به يه همراه دارم فكر كردم ديگه الان وقتشه و يقين داشتم اگه يه انتخاب درست بكنم دست و بالم كه بسته نميشه هيچ راحتتر هم ميتونم ادامه بدم. اما در مورد طرف مقابل خب راستش من هيچ وقت آدمي نبودم كه بگم با يه نگاه فهميدم اين طرف همونيه كه من ميخوام همه اون چيزهايي رو كه بعنوان ايده آل توي ذهنم بود چيدم كنار هم و اونوقت طرف مقابلم يعني آقاي الف رو با اون معيارها سنجيدم
اون هم نه يك روزه، تو يه پروسه 1 ساله و بعد مطمئن شدم اونوقت خواستم كه خانواده ام باهاش آشنا بشن و نظرشون رو بهم بگند چون نظرشون برام خيلي خيلي مهم بود و وقتي اونها هم اعلام رضايت كردند يادم نمياد در هيچ مورد مادي نه من، نه خانوادم از آقاي الف سوالي كرديم چون تو معيارهاي ما نبود ولي شايد تو معيارهاي يكي ديگه باشه همه اينا رو گفتم نه براي اينكه بخوام بگم راه من حتما درست بوده چون شايد اين راه بيشتر بدرد كساني بخوره كه خيلي احساسي با قضيه ازدواج برخورد نميكنند من اين راه رو رفتم و امروز بعد از نزديك به 2 سال كه از زندگيمون زير يه سقف ميگذره از انتخابم راضيم من اشتباه نكردم و اين برام كافيه
بنابراين هر وقت با دوستي يا يكي از اعضاي خانواده در مورد ازدواج حرفي زده شده گفتم مهمترين اصل اول اينه كه تو خودت احساس كني الان آمادگي ازدواج رو داري و ميخواي زندگيت رو وارد يه مرحله جديد بكني و هميشه هم طوري تصميم بگيري كه خودت احساس رضايت بكني
موقعش كه برسه خودتون ميفهميد يه احساس درونيه و نميشه براش سن و مكان خاصي رو معين كرد
امروز يه جمله قشنگ خوندم "زندگي يه مشكل نيست كه بخواهيد حلش كنيد يه هديه است كه بايد ازش لذت برد"

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۵

مادر

مادر، يكي از سخت ترين واژه ها براي توصيف كردنه. فداكاري، مهر، عشق، شور زندگي، پاكي، صبر و هرچه خوبي است در وجود مادرها نهفته است. من در مورد خيلي چيزها نوشتم و مي نويسم اما هيچ وقت در مورد مادرها هيچ چيزي نتونستم بنويسم. نظر من در مورد مادرها يه حسه كه هيچ وقت هيچ جوري قابل بيان نيست. قدر مادرهامون رو (چه در قيد حيات چه رفته از بين ما) بيشتر بدونيم. يه مادر تا فرزند يا فرزندانش زنده هستن، زنده است و نگران اونهاست. هميشه در كنار اونها و مراقب اونهاست. با شادي هاشون شاد و با غمهاشون غمگينه. حتي اگه ما به فكر و ياد اونها نباشيم اونها شب و روز يه فكر و ياد ما هستن. حتي اگه تنهاشون بگذاريم هيچوقت تنهامون نمي ذارن و به محض اينكه به كمكشون احتياج داشته باشيم بدون اينكه بخواهيم با هر آنچه كه در توان دارند به كمكمون ميان و من به عينه هر روز مي بينم كه حتي از جانشون به معناي واقعي كلمه در اين راه مايه ميگذارن. خلاصه مادرها ماهن. ماه. راستش دلايل زيادي براي نوشتن اين مطلب داشتم اما اجازه بدين كه نگم. مي تونيم فرض كنيم امروز روز مادر بوده. راستش هميشه روز مادره. كدوم روز تو زندگي من و شما روز مادر نبوده. پس هميشه ميشه از مادر و براي مادر نوشت

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵

Midaq Alley

چند وقت قبل من و خانم شين يه فيلم ايتاليايي ديديم . موضوع فيلم زندگي آدم هاي يك محله فقير نشين بود و محور فيلم هم دو مرد جوان و نامزد يكي از اونها.چشمتون روز بد نبينه مثل خيلي از فيلم هاي ايتاليايي ديگه بعضي جاها حال آدم از زندگي بهم مي خورد. بگذريم از بازي خيلي خوب بازيگرها اما همون موقع هم از اون فيلم اصلاً خوشمون نيومد. تا اينكه ديروز پيرو هماهنگي هاي قبلي دوست خوبم آقاي ميم تماس گرفتند و به همراه همسرش خانم الف و دو تا ديگه از دوستانشون يعني آقا و خانم ميم ما رو به تماشاي فيلم كافه ستاره دعوت كردند. ما هم از اونجا كه برادرم آقاي ر هم براي ثبت نام در دانشگاه به تهران اومده به همراه اون رفتيم سينما عصر جديد. شب خوبي بود ازاين بگذريم. البته صندلي هاي سالن هم خيلي بد بود از اين هم بگذريم (توصيه مي كنم فقط سينما فرهنگ بريد). اما در مورد فيلم. تو پنج دقيقه اول كم مونده بود پاشم از سينما بيام بيرون. خصوصاً اينكه همون موقع بازي ايران و سوريه بود و ايران هم گل دوم را به اين سوري هاي بوزينه زده بود. شما تصور كنيد توي يكي از سالن هاي سينما عصر جديد نشستيد داريد نسخه ايراني و صد البته اسلامي يك فيلم اجتماعي بالاي 18 سال ايتاليايي رو نگاه مي كنيد. بخش قابل توجهي از نسخه ايتاليايي فيلم تو اتاق خواب افراد و كاباره ها و بعضي جاهاي معلوم الحال ديگه ايتاليا فيلمبرداري شده. حالا آقاي سامان مقدم كارگردان فيلم چه جوري فكر كرده و تصميم گرفته كه مي تونه نسخه ايراني اين فيلم رو بسازه و بفروشه خدا مي دونه. حالا جالبه بدونين اين فيلم خيلي هم سرو صدا به پا كرده و داره با فيلم بنام پدررقابت مي كنه. خداييش يك تار موي حاتمي كيا به اين فيلم ميارزه. حداقل، كارش كپي بي سروته يك كار خارجي درجه 3 يا 4 نيست. نكته مهم تر اينكه اصلاً هيچ جاي فيلم هم اشاره نمي شه كه اي مردم اين فيلم كپي يا برداشت آزاد از فلان فيلم يا فيلمنامه است و همين هم باعث مي شه مخاطبي كه نسخه اصلي فيلم رو نديده فكر كنه چه فيلم خوبي رو داره تماشا مي كنه و آقاي سامان مقدم و فيلمنامه نويسش چه آدم هاي خلاق، پيشرو و دلگنده اي هستند. خلاصه فيلم تموم شد و ما اومديم بيرون. اما باور كنيد از ديشب تا الان همش دارم احساس تحميق مي كنم و حرص مي خورم. ببخشيد طولاني شد. اميدوارم در مورد سينما بتونيم بيشتر مطلب بنويسيم و بخونيم

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۵

اخبار خوش

از بركت سر دولت آقاي مهرورزي چپ و راست از در و ديوار اخبار خوش ميرسه ولي از اونجا كه طرز برخورد اين دولت با مردم اينطوريه كه دور از جون همه گوسفند هستند هر خبر خوشي(البته از ديد اين آقا)
كه معلومه حاصله يه پروژه چند ساله است مثل ساخت انواع و اقسام موشكها و يا موفقيتهاي هسته اي و يا كشف واكسن ايدز (كه البته من در صحت و سقمشون ترديد دارم) همه به اسم دولت يك ساله اين آقا تموم ميشه و اخباري مثل اخراج 32000 كارگر و اعتراضات كارگري كه همچنان ادامه داره و مثله شدن يه بچه 5 روزه توسط مادرش ، سقوط پي در پي هواپيما ها و ... كه مستقيما به سياستهاي دولت برميگرده صداشم درنمياد خسته شدم از بس سكوت كردم هي نخواستيم اينجا رو سياسي كنيم نميدونم اين بغض مونده تو گلو آخر خفم ميكنه يا ميشه يه جايي سر باز كنه و خالي شه

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۵

دلزدگي

نميدونم اينروزها چرا اينقدر خسته و دلزده ام البته شايد اين سرماخوردگي هم مزيد علت شده باشه ولي ديشب شب خوبي بود چون پستهاي آقاي الف اثر گذار بود و آقاي ميم و خانم الف عزيز اومدن خونمون و خوش گذشت. دليل اصلي اين دلزدگي كارمه ، كاري كه اصلا دوستش ندارم سال گذشته كارم رو عوض كردم تو محل كار قبلي موقعيت خيلي خوبي داشتم و شايد خيلي زود خيلي بهتر هم ميشد از لحاظ علمي هم خوب بود چون تجربه عملي كار تو پروژه هاي خيلي بزرگ وجود داشت اما از كار كردن تو محيط نظامي خسته شده بودم و از طرف ديگه كارم شده بود از اين جلسه تو اون جلسه رفتن و ميترسيدم كه از كار عملي دور بشم از طرفي طرز اجراي قوانين كار از لحاظ پرداخت حقوق هم طوري بود كه همش احساس ميكردم دارم استثمار ميشم بنابراين كارم رو عوض كردم مي دونستم تو محيط كار جديد به هرحال به عنوان يه فرد تازه وارد موقعيت محل قبلي رو ندارم ولي با توجه به اطلاعات غلطي كه اول كار از جاي جديد بهم دادند فكر كردم از لحاظ سطح علمي بالاست ولي وقتي عملا وارد شدم هيچ كدوم از اون خبر ها نبود و از طرف ديگه به خاطر موقعيت قبلي تحمل حرفهاي بي منطق مدير جديد رو ندارم. خلاصه كه خسته ام از كارهاي بيهوده اي كه در طول روز بايد انجام بدم و بايد دستورات كسي رو انجام بدم كه اصلا قبولش ندارم تنها حسن جاي جديد پرداختهاي منظم و مرتب و كاملا مبتني بر قانونه كه جاي هيچ حرفي رو نميذاره موندم چيكار كنم احساس ميكنم به يك استراحت طولاني احتياج دارم و بعد تصميم بگيرم چه بايد بكنم ميدونم هر جا مشكلات خودش رو داره اما نميتونم تشخيص بدم چي به چي ترجيح داره؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵

سراي سالمندان

امروز اين مطلب رو تو وبلاگ آلما كه خوندم ياد يكي دو سال پيش افتادم بابا يه دوست خيلي قديمي داره كه ما سالها با هاشون رفت و آمد داشتيم و اين آقا هم خيلي آدم خوب و دست و دلبازيه طوري كه سر همين دست و دلبازيهاي زياد از حدشم تقريبا همه ارثي كه بهش رسيده بود كه زياد هم بود از دست داد و يه زندگيه معمولي داشت زندگي اين بنده خدا هم براي خودش يه كتاب داستان دو سه جلديه كه فعلا از اون ميگذرم خلاصه يه چند سالي بود كه دورادور ازش خبر داشتيم و مدتها بود كه از نزديك نديده بوديمش تا اينكه يك شب بابا اومد خونه و گفت اين بنده خدا رو گذاشتند آسايشگاه سالمندان ما همه اول كلي متعجب شديم چون سنش حتي به 60 هم نمي رسيد بعد بابا گفت كه ظاهرا سكته كرده و ما هم حسابي متاثر شديم خلاصه قرار شد آخر همون هفته دسته جمعي بريم ديدنش .هيچ وقت اونروز رو فراموش نميكنم من هميشه تو روياهام بر اساس تصاوير تلويزيوني فكر ميكردم آسايشگاه كهريزك خيلي جاي مرتبيه و بارها هم تصميم گرفته بودم يه برنامه اي بذارم چند وقت يك بار براي كمكهاي داوطلبانه برم اما اون تصويري كه من اونروز ديدم كل ذهنيت من رو به هم ريخت كلي آدم كه توي يه محوطه تقريبا بي دار و درخت نشسته بودند چشم به در كه ببينند آيا كسي مياد ديدنشون يا نه ؟يه خانم با لباسي شبيه لباس كوليها كه مرتب تمام حيات رو ميگشت و به هر ملاقات كننده اي كه ميرسيد درخواست سيگار ميكرد و يه جو بدي كه اصلا گفتني نيست وقتي وارد شديم تصور ميكرديم اين دوست باباي من وضعش خيلي خراب باشه كه با وجود داشتن 3 تا بچه كسي از عهده نگهداريش بر نيومده ولي در كمال تعجب يه آدم سالم ديديم كه حتي مشكل راه رفتن هم نداشت حالم داشت از همه چي بهم ميخورد با ما كه حرف ميزد وقتي ازش سوال ميكرديم شما كه مشكلي ندارين براي چي آوردنتون اينجا همش از بچه هاش حمايت ميكرد و ميگفت اينجا همه چيز خوبه بعد ميزد زير گريه بعد هم دخترش اومد ملاقاتي و ما همه باچنان حالت پرخاشگرانه باهاش حرف زديم كه حتما از دست ما كلي ناراحت شده گرچه اون هم براي خودش دلايلي داشت ولي از نظر من هيچ دليلي نمي تونه اين كار رو توجيه كنه كاش هممون بيشتر قدر پدر مادرهامون رو بدونيم مطمئنم اونا هيچ وقت تو شرايط مشابه با ما اينكار رو نميكنند

در مورد دوستان

خيلي وقته كه دلم مي خواست كمي در مورد دوستانمون بنويسم و از همه اونها به خاطر كاستي هايي كه احتمالاً داشتم عذر خواهي و به خاطر لطف هايي كه داشتن و دارن تشكر كنم. راستش گله شنيدن از دوستان خيلي وقته كه آزارم مي ده و اين در حاليه كه از صميم قلب به همه اونها علاقه دارم و احترام خيلي زيادي براشون قائلم. راستش چند روز پيش كاري كردم كه خانم شين به خاطرش كلي بهم خنديد و اون اينكه يك ليست از تمام دوستان جديد و قديم (البته تا اونجا كه ذهنم ياري مي كرد) تهيه كردم. شايد باورتون نشه اونقدر اين ليست بلند بالا شد كه براي پرينت گرفتنش مجبور شدم اسامي رو سه ستوني درج كنم. پس از تهيه اين ليست چيزي كه آرومم كرد اين بود كه ديدم تقريباً به همه كساني كه تو ليست هستن مي تونم زنگ بزنم يا حتي برم به ديدنشون و مطمئن باشم كه من رو با روي گشاده مي پذيرن. اين رو گفتم كه همه دوستان اعم از قديم و جديد يا حتي اونهايي كه احياناً به خاطر كندي ذهنم از خاطرم فراموش شدند يا اسمشون سهواً از قلم افتاده مطلع باشند كه خيلي مايليم تجديد ديدار كنيم يا صداشون رو بشنويم و مهم تر از همه اينكه با تقويت روابط دوستيمون علاقه قلبي خودمون رو بهشون ثابت كنيم. اما براي انجام اينكار به كمك تك تكشون احتياج داريم. البته اميدوارم همه دوستاني كه طي اين سال ها هميشه پيش قدم و احوال جو و كمك حال ما بودند به خاطر اين درخواست از كوره در نرن و بدونن كه ما قدر دوستي با اونها را مي دونيم و هميشه تلاش مي كنيم دوستان خوبي براي اونها باشيم. به اميد ديدار