پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۸

الگوي مصرف وقت

از پسرت كه نخواي بگي تمام روزت خلاصه ميشه توي اون 2 ساعت وسط روزي كه رادبد ميخوابه همين كه مطمئن شدي چشماشو بسته بلند ميشي اول بايد چيزهايي رو كه از صبح اقصي نقاط خونه پراكنده كرده جمع كني بعد نوبت ميرسه به شستن ظرفهايي كه از صبح جمع شده بعد هم نوبت مهيا كردن وسايل شام و يه چيزي براي عصرونه پسركه راستي نهار هم نخوردي پس ناهارت رو هم ميخوري حالا ميشيني پاي كامپيوتر و يه سري به وبلاگ خودت و بقيه و هت تريك ميزني از پاي كامپيوتر كه بلند مي شي يه جدول مياري شروع ميكني به حل كردنش بعد هم نوبت خوندن كتاب البته اين وسط ها يه چند باري هم بايد بري به حضرت اجل شير بدي اينها كارهاي ثابتشه كه ممكنه بهش كارهايه ديگه م اضافه بشه اينجوريه كه وقتي به 31 سال پشت سر گذاشته برميگردم هيچ 2 ساعتي رو مفيد تر از اين 2 ساعت پيدا نميكنم
پي نوشت:سولماز جان ظاهرا يادت رفته آدرس وبلاگ دخترت رو بذاري لطفا دوباره بذار

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

my favorite

از همون روزهايي كه كمتر اومدم و اينجا نوشتم با يه سايت باشگاه داري فوتبال به اسم hattrick اشنا شدم و بالاخره به يكي از روياهام رنگ مجازي بخشيدم حالا من بعد از سه فصل حضور، صاحب يه تيم دسته پنجميم كه آكادميه جوانانش هم فعاله و به احتماله زياد اين فصل به دسته چهار صعود ميكنه دنياي جالبيه اگه علاقمند هستيد يه سر بزنيد در ضمن حريف ميطلبيم

یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸

خوشبختي

چند شب پيش باز داشتم با خودم ذكر مصيبت ميكردم از همه جا و همه كس گله و شكايت و به هر چي كه فكر كنيد داشتم تو ذهنم گير ميدادم از دندونهاي رادبد گرفته تا دير اومدن آقاي الف و هزار تا چيز ديگه. يك دفعه تمام سالهاي زندگيم مثل يك فيلم از جلوي چشمم گذشت و ناخودآگاه لبخند زدم براي اولين بار تو همه اين سي و يك سال من از كيفيت زندگيم راضي بودم و از هيچ اتفاقش پشيمون نبودم و از همون شب هم يه آرامش خاصي دارم شما هم اينكار بكنيد همه چيز رو در كنار هم بچينيد و ببينيد آيا به برآيندش لبخند ميزنيد يا نه آره ممكنه ميتونسته خيلي بهتر باشه ولي با تجربه امروز كه نميشه براي ديروز نسخه پيچيد

دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸

سرنوشت


زمان زود ميگذره و راست ميگفت هر كي ميگفت 1 سال اول بچه داري خيلي سخت ميگذره و بقيه اش به سرعت باد ميگذره پسركم بزرگ شده اونقدر بزرگ كه همه حرفهاي من رو كامل ميفهمه و آره و نه بهم ميگه اگه موبايل كسي زنگ بزنه و دم دست نباشه زود ميره برش ميداره مياره ميده بهمون. عاشق جارو برقي كشيدن و گردگيري خونه اس و به مامانش تو اين زمينه خيلي كمك ميكنه به باباش ميگه دابا صداي ببعي و هاپو و پيشي و آقا شيره رو بلده و مو و چشم و گوش و دندونش رو ميدونه كجاست و بهم نشون ميده و صداي پاش رو سنگ خونه من رو غرق شادي ميكنه و .....
نفهميدم كي و چه وقت براي هميشه فقط شدم مادر اين پسرك تمام خوابهام شده پر از دلشوره براي اينكه الان كه از خونه دورم پس رادبد رو كجا گذاشتم ديگه خودم رو نميشناسم از آينده ميترسم از اينكه تبديل شم به آدمي كه همه چيزش شده خونه داري ميترسم از اينكه از پسركم هم
دور شم ميترسم شايد بايد همه چيز رو باز هم به دست سرنوشت سپرد