یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵

سراي سالمندان

امروز اين مطلب رو تو وبلاگ آلما كه خوندم ياد يكي دو سال پيش افتادم بابا يه دوست خيلي قديمي داره كه ما سالها با هاشون رفت و آمد داشتيم و اين آقا هم خيلي آدم خوب و دست و دلبازيه طوري كه سر همين دست و دلبازيهاي زياد از حدشم تقريبا همه ارثي كه بهش رسيده بود كه زياد هم بود از دست داد و يه زندگيه معمولي داشت زندگي اين بنده خدا هم براي خودش يه كتاب داستان دو سه جلديه كه فعلا از اون ميگذرم خلاصه يه چند سالي بود كه دورادور ازش خبر داشتيم و مدتها بود كه از نزديك نديده بوديمش تا اينكه يك شب بابا اومد خونه و گفت اين بنده خدا رو گذاشتند آسايشگاه سالمندان ما همه اول كلي متعجب شديم چون سنش حتي به 60 هم نمي رسيد بعد بابا گفت كه ظاهرا سكته كرده و ما هم حسابي متاثر شديم خلاصه قرار شد آخر همون هفته دسته جمعي بريم ديدنش .هيچ وقت اونروز رو فراموش نميكنم من هميشه تو روياهام بر اساس تصاوير تلويزيوني فكر ميكردم آسايشگاه كهريزك خيلي جاي مرتبيه و بارها هم تصميم گرفته بودم يه برنامه اي بذارم چند وقت يك بار براي كمكهاي داوطلبانه برم اما اون تصويري كه من اونروز ديدم كل ذهنيت من رو به هم ريخت كلي آدم كه توي يه محوطه تقريبا بي دار و درخت نشسته بودند چشم به در كه ببينند آيا كسي مياد ديدنشون يا نه ؟يه خانم با لباسي شبيه لباس كوليها كه مرتب تمام حيات رو ميگشت و به هر ملاقات كننده اي كه ميرسيد درخواست سيگار ميكرد و يه جو بدي كه اصلا گفتني نيست وقتي وارد شديم تصور ميكرديم اين دوست باباي من وضعش خيلي خراب باشه كه با وجود داشتن 3 تا بچه كسي از عهده نگهداريش بر نيومده ولي در كمال تعجب يه آدم سالم ديديم كه حتي مشكل راه رفتن هم نداشت حالم داشت از همه چي بهم ميخورد با ما كه حرف ميزد وقتي ازش سوال ميكرديم شما كه مشكلي ندارين براي چي آوردنتون اينجا همش از بچه هاش حمايت ميكرد و ميگفت اينجا همه چيز خوبه بعد ميزد زير گريه بعد هم دخترش اومد ملاقاتي و ما همه باچنان حالت پرخاشگرانه باهاش حرف زديم كه حتما از دست ما كلي ناراحت شده گرچه اون هم براي خودش دلايلي داشت ولي از نظر من هيچ دليلي نمي تونه اين كار رو توجيه كنه كاش هممون بيشتر قدر پدر مادرهامون رو بدونيم مطمئنم اونا هيچ وقت تو شرايط مشابه با ما اينكار رو نميكنند

۶ نظر:

ناشناس گفت...

می فهمم چی میگی دوست عزیز
اونجایی که من رفتم تازه خصوصی بود و کلی پول می گرفت ولی فضاش خیلی بد بود خیلی .... 15 تا خانم رو گذاشته بودند توی یک اتاق یعنی هر کسی فقط یک تخت داشت تصورشو بکن....

ناشناس گفت...

حتي تصور گذاشتن پدر و مادر تو خونه سالمندان هم قلبم رو ميلرزونه كه اگه اين رسم بود ظاهرا منم جام همونجا بود:(

ناشناس گفت...

آنها كه كهن شدند و اينها كه نوند

هر كس بمراد خويش يك تك بدوند

اين كهنه جهان بكس نماند باقي

رفتند و رويم ديگر آيند و روند

آقاي الف گفت...

من هم تو اون تجربه با خانم شين سهيم بودم. خيلي دردناك بود. از اون خاطراتيه كه هميشه يادآوريش براي غم انگيزه. فكر مي كنم انسان بايد از يك همچون جاهايي ديدن كنه. خيلي چيزها اونجاها هست كه مي شه ديد و عبرت گرفت. من هر دو مادر بزرگ پدري و مادريم ساليان سال بيمار بودند. مادر بزرگ مادريم كه 12 سال قبلتر سكته مغزي كرده بود و كوچكترين حركتي نمي تونست بكنه مادر بزرگ پدري هم كه ديابت حاد داشت (ياد هر دو شون به خير). پدر و مادرم از هيچ كاري فروگذار نمي كردند. تقريباً هميشه در خدمت اونها بودند. منطقشون هم خيلي ساده اما كارآمد بود. مي گفتند اونها تمام عمروشون رو براي ما فداكاري كردند اما ما كه كاري براشون نكرديم. اين منطق الگوي رفتاري من در رابطه با خود اونهاست.هرگز با هيچ كاري و تلاشي نمي شه محبت ها و فداكاري والدين رو جبران كرد. با همين منطق من اصلاً رها كردن پدر و مادرها رو حتي به بهانه سپردنشون به بهترين خانه سالمندان در بهترين امكان ممكن و بهترين امكانات درك نمي كنم

ناشناس گفت...

با آقای الف موافقم ضمن اینکه فکر میکنم علاوه بر دیدن یک همچین جاهایی هر چند وقت یکبار به بهشت زهرا رفتن تاثیر به سزایی در رفتار و گفتار انسان خواهد داشت.

خاتونك گفت...

motesefam baraye farzandi ke pedar o madaresh ro hamchin jaee mizare.