دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸

سرنوشت


زمان زود ميگذره و راست ميگفت هر كي ميگفت 1 سال اول بچه داري خيلي سخت ميگذره و بقيه اش به سرعت باد ميگذره پسركم بزرگ شده اونقدر بزرگ كه همه حرفهاي من رو كامل ميفهمه و آره و نه بهم ميگه اگه موبايل كسي زنگ بزنه و دم دست نباشه زود ميره برش ميداره مياره ميده بهمون. عاشق جارو برقي كشيدن و گردگيري خونه اس و به مامانش تو اين زمينه خيلي كمك ميكنه به باباش ميگه دابا صداي ببعي و هاپو و پيشي و آقا شيره رو بلده و مو و چشم و گوش و دندونش رو ميدونه كجاست و بهم نشون ميده و صداي پاش رو سنگ خونه من رو غرق شادي ميكنه و .....
نفهميدم كي و چه وقت براي هميشه فقط شدم مادر اين پسرك تمام خوابهام شده پر از دلشوره براي اينكه الان كه از خونه دورم پس رادبد رو كجا گذاشتم ديگه خودم رو نميشناسم از آينده ميترسم از اينكه تبديل شم به آدمي كه همه چيزش شده خونه داري ميترسم از اينكه از پسركم هم
دور شم ميترسم شايد بايد همه چيز رو باز هم به دست سرنوشت سپرد

هیچ نظری موجود نیست: