دوشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۶

حال ما این روزها

این روزها هم من هم خانم شین داریم روزهایی رو تجربه می کنیم که شاید هیچوقت به فکرمون هم نرسیده بود. راستش کار خاصی انجام نمی دیم اما همش مشغولیم. با وجود اینکه صبحها خیلی دیر سرکار می ریم و عصرها هم زودتر از معمول بر می گردیم اما من یکی که خیلی احساس خستگی می کنم. همش فکر می کنم کسر خواب دارم. اوایل فکر کردم به بیماری آنفولانزای سوغات تبریز یا حتی نامزدی برادرم آقای میم ربط پیدا می کنه. چند روز گذشته هم نوشتم به پای برف و زمستون و این چیزها اما راستش نه. واقعیت اینه که الانتظار اشد من الموت. بابام بنده خدا می گفت تا پدر نشدی حرفهای منو نمی فهمی. الان می فهمم راست می گفت. من هنوز تمام و کمال پدر نشده خیلی چیزهایی رو که قبلاً نمی فهمیدم دارم عمیقاً درک می کنم. به عبارت ساده ترباز هم به قول بابام دارم یواش یواش آدم می شم. از حال و روز خانم شین هم اگر می پرسید، عارضم که خدا رو شکر خیلی بهتره. بین خودمون بمونه مامان شدن خیلی بهش میاد. ظاهراً برعکس من که هر کی می بینه یا می شنوه میگه اصلاً بهت نمیاد. آی حرص می خورما.

هیچ نظری موجود نیست: