سه‌شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۵

روزهاي با هم 1

من و آقاي الف توي يه شركت كامپيوتري با هم همكار بوديم و جالب اينجاست كه با وجود اينكه ما حدود 4 سال توي اون شركت كار مي كرديم سال آخر اونم به واسطه يه كلاس زبان كه توي شركت برگزار شد با هم آشنا شديم يادش بخير يك دفعه استاد سر كلاس پرسيد كي از همه كوچيكتره من خودم رو آماده كرده بودم كه بگم من كه يكدفعه همه گفتند آقاي الف، با تعجب يه نگاهي به آقاي الف كردم و از اون به بعد اين بنده خدا هر كاري ميكرد من ميگفتم چقدر اين بچه است نگوكه اين قصه سن آقا هم يه دروغ سيزده بدره كه همه باور كردند و بعدا كاشف به عمل اومد كه ايشون از ما بزرگتر هستند وبعد از 2 سال هم با هم ازدواج كرديم. از اين به بعد سعي ميكنم لابلاي مطالب، از روزمرگيهامون توي زندگي 2 نفره هم بنويسم البته به شرط اينكه آقاي الف هم كمك كنه چون به هر حال اون از ديد يه مرد به زندگي نگاه ميكنه و من هم نگاه خودم رو دارم خدا رو چه ديديد شايد اين وسط يه كتاب زنان تهراني، مردان تبريزي هم به چاپ رسيد
پي نوشت1: خاتونك عزيز حدس ميزنم حضرت اجل پا به اين دنياي خاكي گذاشته باشه كه چند وقتيه ازت خبري نيست بهر حال اميدوارم تو و ني ني سالم و سرحال باشيد و قدمش هم براتون مبارك باشه مطمئنم تو يه فرزند نمونه تربيت ميكني
پي نوشت 2: پوپك عزيز با نوشتت موافقم اين ديگه جزو عاداتمون شده كه خودمون رو سانسور كنيم كه ديگران ناراحت نشوند و يا اينكه از حرفها برداشتهاي نادرست نشه چاره اي نيست بخشي از خوي ايراني بودنمونه ديگه

۴ نظر:

آقاي الف گفت...

خاطرات خوب گذشته هميشه اميد بخشند. اون روزها خيلي پربار و زيبا بودند. گرچه از اون روز به اين ور هميشه اين روند بوده و هست. اما كوران روزمرگي بعضي وقت ها مانع از اون ميشه كه ميزان خوشبختي و سعادتي رو كه ازش برخورداريم درك كنيم. دررابطه با خاتونك اگه اتفاق مباركي كه خانم شين حدس مي زنه افتاده باشه براي هر دوشون آرزوي سلامتي مي كنيم و اميدواريم قدم نو رسيده مباركشون باشه

ناشناس گفت...

خانوم يه ماشالايي چيزي!!! اين دوست ما هميشه جوون بوده. دروغ سيزده بدر چيه؟ ايشالا هردوتون هميشه زنده و سرحال باشيد و با خاطرات خوب گذشته و اتفاقات خوش آينده زنگي خوبي داشته باشيد.

ناشناس گفت...

خانم شين عزيز بسيار از آشناييت خوشوقتم و بي صبرانه منتظر چاپ كتاب زنان تهراني و مردان تبريزي هستم(چشمك)من يكي كه خيلي بهش احتياج دارم

ناشناس گفت...

آخ یادش به خیر عجب کلاس زبانی بود و عجب استادی که اونقدر دوستمون داشت که نمیخواست دست از سر کچلمون برداره.