دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

مرور خاطرات

وقتي تصميم گرفتيم اين تعطيلات رو بريم اصفهان داشتم از خوشحالي بال در مياوردم
تمام مدت از ترس اينكه مبادا برنامه بهم بخوره به هيچكس نگفتم
اصفهان براي من پر از خاطراتي بود كه نزديك به 9 سال فرصت نكرده بودم مرورشون كنم، مي خواستم همه جاهايي كه توش با دوستام خاطره داشتم رو ببينم و رفتم و آقاي الف مهربون هم نهايت همكاري رو با من كرد و هر جا كه مي خواستم منو برد و اينكار رو در نهايت صبر و حوصله انجام داد تا جايي كه من خودم خسته مي شدم و ميگفتم بريم. اتفاق خاصي نيفتاد و اوني كه نمي دونم چي بود و دنبالش بودم هم پيدا نكردم. روزها ميگذره و ما ديگه اون آدمهاي سابق نيستيم رفتم اصفهان ولي ديگه اون احساس رو نداشتم هيچ چيز عوض نشده بود همه چي سر جاش بود به جز يه كافي شاپ تو مجتمع پارك كه كتاب فروشي شده بود بقيه چيزا سر جاش بود ولي من ديگه اون آدم نبودم وبعد از اين همه سال بالاخره هيجان ديدن اصفهان در من فروكش كرد.

پي نوشت :حالا سر فرصت يه سفر نامه مينويسم و كلي عكس هم كه گرفتيم اينجا ميذارم

۳ نظر:

آقاي الف گفت...

سفر خوبي بود. خوش گذشت. اصفهان شهر فوق العاده ايه. به نظر من بعد از تبريز بهترين شهر دنياست. من هم بعضي وقت ها يك گم شده دارم كه با وجود نزديكي زياد پيداش نمي كنم. بعدها اونو تو خودم يكجا گوشه دلم يا پس ذهنم پيداش مي كنم. تو هم پيدا مي كني

خاتونك گفت...

خانم چه معنی دارد ایام عزاداری شما میروید گردش ؟؟
آدم هر روز با روز قبلش فرق داره و بعد از چند سال اونقدر عوض میشه که گاهی خودشم تعجب می کنه.

ناشناس گفت...

کاش آدما میتونستند با خاطراتشون زندگی نکنند.